شیدان وثیق

24 دسامبر 2010 – 3 دی 1389

 

استثنای  فرانسوی

گفت و گویی پیرامون جنبش های اجتماعی در فرانسه

 

 

فرانسه را به نوعی می توان سرزمین جنبش های اجتماعی به شمار آورد. به دیگر سخن این سرزمین واجد گونه ای «سنت جنبش اجتماعی» با ویژگی های منحصر به فرد و خاص خود است حال ممیزه های این سنت اجتماعی خاص را چگونه می توان تعریف و توصیف کرد؟ چرا فرانسه به خاستگاه چنین جنبش هایی تبدیل شده است؟

بی تردید سرزنده بودن مبارزات اجتماعی و طبقاتی در فرانسه نیروی حیات و استمرار خود را از تاریخ انقلابی این سرزمین می ستاند. این سنت تاریخی انقلابی در خاطره ی فرانسویان، در وجدان جمعی (کُلکتیو) و بیدار شان نقش بسته و تا اندازه ای محفوظ باقی مانده است. 

 فرانسه از دهه ی پایانی سده ی هجدهم میلادی و در طول سده ی نوزدهم گهواره ی انقلاب های متعدد و پیاپی، کانون جنبش های بزرگ سیاسی، اجتماعی و طبقاتی بویزه کارگری، جنبش های مدنی، جمهوری خواهی، لائیک و سوسیالیستی بود. این جنبش ها در سِکانس های مختلف در سده ی بیستم و تا به امروز ادامه داشته اند. عنوان ها را یادآوری کنیم: انقلاب فرانسه (1789 – 1799)، انقلاب ژوییه 1830، انقلاب فوریه 1848، کمون پاریس (1871)، مبارزات مدنی و ضد کلیساسالاری برای جدایی دولت و دین از 1875 تا 1905 که در این سال با تصویب قانون لائیسیته (قانون جدایی دولت و کلیساها) به سرانجام می رسد. جنبش های اجتماعی در سالهای 1936 و 1937 با پیروزی انتخاباتی جبهه ی خلق Front populaire، ائتلافی از احزاب چپ، سوسیالیست و کمونیست در فرانسه. جنبش ضد استعماری نیروهای مترقی فرانسه برای استقلال الجزایر (1950)، جنبش دانشجویی و کارگری مه ی 1968 و سرانجام جنبش های اجتماعی چهار دهه ی اخیر که فرصت اشاره به آن ها را در این گفتگو خواهیم داشت.  این ها همه حکایت از سنت انقلابی و مبارزاتی در فرانسه می کنند. سنتی که از این کشور، در زمینه ی جنبش های اجتماعی، استثنایی حد اقل در اروپای غربی می سازند. توضیح ریشه ها و علل چنین تمرکز و تراکم انقلابی و مبارزاتی در فرانسه در سده ی 19 که تأثیر سیاسی و اجتماعی عظیمی در صحنه ی سیاسی و اجتماعی اروپا و جهان می گذارد - از جمله می دانیم که سوسیالیسم نوین مارکسی در این زمان تحت تأثیر انقلاب 1848 و کمون پاریس شکل می گیرد - از حوصله ی بحث ما خارج است. من در این جا بیشتر مایلم به مناسبت پرسش شما در مورد ویژگی های جنبش های اجتماعی در فرانسه  به این نکته بپردازم که چرا برخلاف دیگر کشورهای اروپای غربی چون آلمان، انگلستان... نارضایتی های اجتماعی در فرانسه خود را به صورت جنبش های اجتماعی، اعتصابی و خیابانی گسترده ، رادیکال و گاه شدید و انفجاری نمایان می سازند که در نتیجه سرزمین روسو، سن ژوست و بلانکی را از دیگر کشورهای اروپایی، از سرزمین کانت و هگل و یا کشور جان لاک در زمینه ی مبارزات اجتماعی متمایز و منحصر به فرد می کند؟

می دانیم که نارضایتی های اجتماعی در کشورهای سرمایه داری غربی کما بیش همسانند. طی سی سال گذشته، با بحران سرمایه داری و جهای شدن لیرالی، شرایط کار، اشتغال و زندگی حقوق بگیران، زحمتکشان و حتا اقشار متوسط در غرب رو به سختی می روند. رفرم های نئولیبرالی حقوق اجتماعی کسب شده توسط مردم طی صد سال گذشته در اثر مبارزات اجتماعی را قدم به قدم، رفرم پس از رفم، پایمال و نابود می کنند. این ویران گری های سرمایه همه ی حوزه های اجتماعی را ذر بر می گیرند: بیمه های اجتماعی، بهداشت عمومی، خدمات عمومی، کار و اشتغال، حقوق بیکاری، حقوق و سن بازنشستگی... اما سیاست های ضد اجتماعی دولت ها و احزاب حاکم در همه ی کشورهای غربی کمابیش مشابه اند. ولی چگونه است که تنها در فرانسه این اقدامات با مقاومت شدید و خیابانی مردم رو به رو می شوند؟ من علت آن را درچهار عامل سیاسی، اجتماعی و تاریخی می توانم توضیح دهم.

1-      فقدان سازش سوسیال دموکراتیک در فرانسه.

2-      ضعف سندیکاها و سندیکالیسم در فرانسه.

3-      کسری فرهنگ مذاکره و دیالوگ اجتماعی از سوی دولت و کارفرمایان در فرانسه.

4-      قدرت مقاومت چپ رادیکال در فرانسه.

توضیح مختصری در مورد هر یک از این عوامل به دست می دهیم.

- در مورد فقدان سازش سوسیال دموکراتیک در فرانسه موضوع بر سر این است که بر خلاف آن چه که در اواخر سده ی نوزدهم و ابتدای سده ی بیستم در اروپای شمالی و بویژه در آلمان رخ می دهد، سازش تاریخی کار و سرمایه (سوسیالیسم کارگری و سرمایه رفرمیستی) که ما آن را ائتلاف تاریخی سوسیال دموکراتیک می نامیم، صورت نمی پذیرد و یا نمی تواند صورت پذیرد. شاید به دلیل همان سنت های تاریخی مبارزاتی در فرانسه و یا سه عامل دیگری باشد که به آن ها اشاره خواهم کرد. به هر حال یکی از طرفین اصلی این ائتلاف تاریخی که حزب سوسیالیست است، در فرانسه، این حزب هنوز کاملاً نخواسته و یا نتوانسته، هم چون احزاب برادر خود در آلمان، انگلستان و غیره، گام نهایی در جهت تغییر ماهییت خود یه سمت سوسیال دموکراسی رفرمیستی در حفظ نظام سرمایه داری و همکاری با احزاب راست بر دارد. به طور کلی در فرانسه چیزی به عنوان سوسیال مکراسی نوع آلمانی که در  ائتلاف سیاسی دو حزب بزرگ کار و سرمایه در طول تاریخ معاصر متجلی شده و یا می شود، تا کنون وجود نداشته است.

- امروزه تنها نزدیک به یک میلیون و هشتصد هزار مزدبگیر در فرانسه در چند سندیکای موجود عضویت دارند که این رقم در مجموع نرخی معادل 8% از کارکنان کل این کشور را تشکیل می دهد. از این میان یک میلیون نفر در بخش دولتی و بقیه (800 هزار نفر) در بخش خصوصی کار می کنند. در مقابل، در آلمان به عنوان نمونه، سندیکالیسم کارگری و کارمندی به رغم این که در این جا نیز افت تاریخی خویش را سیر می کند، با وجود دروه هایی از رشد بویژه در زمان اتحاد دو آلمان در سال های 1989 - 1992، اما به هر حال بیش از 8 میلیون حقوق بگیر را در بر می گیرد که بخش اعظم آن ها در تنها سندیکای بزرگ اصلی د.گ.ب (1) متشکل اند. شاید به نظر عجیب آید ولی حقیقت این است که یکی از دلایل استمرار تنش های بزرگ اجتماعی در فرانسه و شدت و حدت مبارزات و اعتراضات کارگری و اجتماعی در این کشور را باید در ضعف نفوذ سندیکاها در محیط کار و به طور کلی در ناتوانی های سندکالیسم در فرانسه تلقی کرد. تضادهای اجتماعی در فرانسه به ویژه در زمینه ی مناسبات کار و سرمایه، به دلیل ضعف سندیکاهای رفرمیستی در هدایت و کانالیزه کردن اعتراضات در چهارچوب «مذاکره - اعتصاب- مذاکره»، در اشکال و شیوه های خود انگیخته، نامترقبه، رادیکال و گاه قهری و شورشی متجلی می شوند. عموماً اتفاق می افتد که اکثریت شرکت کنندگان در اعتصابات در فرانسه عضو سندکایی نیستند و در نتیجه سندیکاها نفوذ و کنترل کاملی بر آن ها ندارند. این سندیکاها نمی توانند اعتصابات را به میل خود ایجاد، هدایت یا متوقف کنند. این «مجامع عمومی» اعتصابیون هستند که در آغاز هر اعتصابی از طرف خود کارگران اعتصابی شکل می گیرند. هر بار از طریق دموکراسی مستقیم است که تصمیمات در مورد ادامه ی اعتصاب و چگونگی آن اتخاذ می شوند. سرانجام و در نهایت حرف آخر را نه سندیکاها بلکه مجامع عمومی می زنند. همه ی این وضعیت باعث شده اند که سندیکاها در فرانسه برای حفظ و تحکیم موقعیت متزلزل خود در میان کارکنان کمابیش و در مجموع خصلت سیاسی ای مستقل از احزاب، دولت و کارفرمایان در خود حفظ کنند و از این لحاظ نیز نسبت به سندیکالیسم رفرمیستی عمومی اروپایی در گونه ای رادیکالیته و سازش ناپذیری متمایز شوند.

-  در مورد کسری فرهنگ مذاکره و دیالوگ اجتماعی در فرانسه از سوی دولت و کارفرمایان، بحث های زیادی صورت گرفته اند. در فرانسه رفرم های سیاسی، اقتصادی و اجتماعی کمتر از مجرای دیالوگ و رایزنی اجتماعی میان طرفین ذینفع، میان دولت و جامعه ی مدنی، میان سندیکای کارفرمایان و سندیکاهای کارگری و دیگر نمایندگان حقوق بگیران، میان دولت و اپوزیسیون انجام می پذیرند. در نتیجه برای مردم راهی برای ابراز مخالفت خود با رفرمهای ضداجتماعی، راهی برای ترمیم، تغییر و احتمالاً توقف یا لغو این رفرم ها به جز اعتصاب، اعتراض و تظاهر بیرونی از طریق خیابان باقی نمی ماند. رفرم ها حتا گاهی به صورت فعله ای بدون مشارکت کافی با اپوزیسیون مجلس به تصویب می رسند. تجربه تاریخی در فرانسه نشان داده است که از طریق اشکال مبارزات اعتصابی و تظاهرات خیابانی، چنان چه مصمم، طولانی و پایدار باشند، مردم توانسته اند پیروزی هایی به دست آورند. از جمله دانشجویان و کارگران در سال 2006 دولت آقای ژاک شیراک را در یکی از به اصطلاح رفرمهای نمادین اش در زمینه ی قرادادهای موقت کاری که با مخالفت شدید حقوق بگیران و دانشجویان مواجه شد، به عقب نشینی واداشتند تا آن جا که خود قانون را لغو کردند (2).

-  سرانجام در رابطه با عامل چهارم که قدرت مقاومت چپ رادیکال در فرانسه است، همه می دانیم که این مورد یکی دیگر از ویژگی های اپوزیسیون و جنبش سیاسی در تاریخ فرانسه بوده است. سوسیالیسم رفرمیستی، همان طور که گفتیم، بر خلاف دیگر کشورهای اروپایی، تا سال ها در فرانسه رشد نمی کند بلکه بر عکس این حزب کمونیستِ عضو بین الملل سوم و طرفدار انقلاب اکتبر روسیه و سپس استالینی و مدافع شوروی است که تا مدت ها (تا آغاز دهه ی 1970 میلادی) بزرگترین حزب چپِ فرانسه به شمار می رود. امروز البته از حزب کمونیست فرانسه نه ایده هایی چشم گیر و نه نفوذ و رونقی در میان زحمتکشان، دانشجویان و روشنفکران باقی مانده است، اما گروه هایی کوچک، رادیکال و ضد سرمایه داری فعالیت می کنند. اینان با این که در مجموع در پراکندگی و اختلافات خود نمی توانند چند در صدی بیش در انتخابات به دست آورند (نزدیک به 7% در بهترین حالت ها)، اما در میان بخش هایی از کارگران جوان و بخصوص جوانان و دانشجویان صاحب نفوذ فکری و تأثیر مبارزه جویانه هستند. این رادیکالیسم ویژه ی چپ فرانسوی همواره می تواند در جنبش های اجتماعی نقشی محرک در رادیکال کردن آن ها ایفا کند.

 

یکی از ویژگی های جنبش های اجتماعی در فرانسه، همراهی روشنفکران با جریان های اعتراضی مهم در تاریخ این کشور بوده است.جنبش اعتراضی علیه بحران الجزایر و نیز جنبش دانشجویی و کارگری می 68 با حضور و همراهی روشنفکران صاحب نام فرانسه طی طریق کرد. بعد از می 68 اما به نظر می رسد که حضور جریان روشنفکری در جنبش های اجتماعی کمتر شده است. علت این عدم همراهی را چگونه می توان تحلیل کرد؟ آیا گسستی در سنت روشنفکری فرانسه ایجاد شده یا اینکه جنس اعتراضات اخیر همخوانی چندان با خواسته های جریان روشنفکری فرانسه ندارد؟

من فکر نمی کنم که حضور روشنفکران در جنبش های اجتماعی فرانسه از بعد از مه ی 68 به دلیل ناخوانی این جنبش ها با خواسته های جریان روشنفکری کمتر شده باشد. سیر تاریخی دخالت گری روشنفکری فرانسوی با جنبش های اجتماعی هم چنان با فراز و نشیب هایی ادامه دارد. می دانیم که سابقه ی تاریخی این دخالت گری در مسایل اجتماعی و سیاسی در فرانسه از ماجرای دریفوس در سال های 1895 تا 1906 آغاز می شود. سروانی فرانسوی و یهودی تبار به نام آلفرد دریفوس Alfred Dreyfus را در ارتش فرانسه به جرم دروغین جاسوسی برای آلمان ولی به دلیل یهودی بودن، از ارتش اخراج، خلع درجه و محکوم به حبس و تبعید می کنند. روشنفکران در دفاع از بی گناهی و منزلت او به پا می خیزند. امیل زولا نامه معروف «من متهم می کنم» را به رئیس جمهور وقت فرانسه می نوسید. در این کارزار جامعه فرانسه به دو قطبِ طرفداران و مخالفان دریفوس تقسیم می شود. پس از ده سال پیگیری اعتراضات، سرانجام طرفداران ذریفوس موفق به اعاده ی حیثیت از او می شوند. از این پس روشنفکران فرانسوی در لحظه های حساس در دفاع از ارزش های آزادی خواهانه، حقوق بشری، هومانیستی، ضد استعماری و ضد امپریالیستی... نقشی فعال در جامعه ی فرانسه ایفا می کنند: در مخالفت با جنگ جهانی اول، در مبارزه  برای استقلال الجزایر و مخالفت با استعمار فرانسه در این سرزمین، در مخالفت با دخالت نظامی آمریکا در ویتنام، در پشتیبانی از مبارزات مردم فلسطین... تا شرکت در جنبش مه ی 68 در فرانسه. در دهه های اخیر، با پیدایش و رشد جنبش های جدید اجتماعی در فرانسه و اروپا، جامعه شناسان، روشنفكران و به ویژه متفکران چپ منتقد به مقام و اهمیت این پدیدار اجتماعی توجه می کنند. آن­ها در جهت مطالعه­ی «جنبش اجتماعی» و نظریه‌پردازی در باره­ی آن تلاش‏هایی قابل ملاحظه انجام داده اند. یکی از این نظریه پردازان فرانسوی در باره ی مناسبات روشنفکر و جنبش اجتماعی پیئر بوردیو Pierre Bourdieu (3) بود. او چون نظریه پرداز جنبش های اجتماعی، در مانیفستی برای نشست های عمومی جنبش اجتماعی اروپایی، تعریف جدیدی از «جنبش اجتماعی» چون مفهوم concept اجتماعی و سیاسی به دست ذاذ.

همه ی این ها نشان می دهند که مناسبات میان روشنفکر متعهد چپ و جنبش اجتماعی در فرانسه قطع نشده است. اما با توجه به سؤال شما در مورد حضور روشنفکران در جنبش های اجتماعی دوران اخیر، آن چه که شاید تغییر کرده باشد، افول کمی و کیفی آن روشنفکری است که بوردیو روشنفکر انتقادگر می نامید. او قبل از مرگش در این باره نوشت:

«من تنها می توانم آرزو کنم و برای تحقق آن فرا بخوانم که میان روشنفکر ان انتقادگر – نه تنها انتقادگر به نظم اجتماعی بلکه انتقادگر به خود و همه ی مدعیان مبارزه برای دگرسانی اجتماعی – و جنبش های اجتماعی که هم در شرق و هم در غرب می خواهند جهان اجتماعی و شیوه های تفکر و دگرسانی جهان اجتماعی را تغییر دهند، همکاری و تشریک مساعی نوینی برقرار شود.»(4)

بدین سان، با توجه به این آرزوی بوردیو، آن جه که شاید با گذشته یعنی با دروان می 68 و سال های پس از آن فرق کرده باشد پایان نسلی از غول های روشنفکر و جانشین ناپذیری آن ها در فرانسه است. آن چه که تغییر کرده است نادر شدن نوع روشنفکر متفکرِ انتقادگر اجتماعی (کلکتیو) و ساختارشکن در فرانسه و در عوض فراوانی روشنفکر رسانه ای، نمایشی، تهی از ایده و محافظه کار در حفظ وضع موجود است. البته این ها همه موضوعی است که نیاز به بحث و  گفتگوی مفصل دارد و از حوصله ی ما در این جا خارج می شود.

 

جمهوری پنجم فرانسه در مدت استقرار خود تاکنون چند جنبش اجتماعی عمده از جمله جنبش می 68 را از سرگذرانده است. تعریف و وجه تشابه عموم این جنبش های اجتماعی صورت گرفته در جمهوری پنجم فرانسه چیست؟ پرسش این است که پتانسیل اعتراض در قالب یک جنبش اجتماعی چرا خیزش خود را تا حصول نتیجه پی نمی گیرد؟ چه چیز باعث می شود که نمایش اعتراض مهم تر از حصول نتیجه برای اعتراض جلوه کند؟

این طور نیست که جنبش های اجتماعی در فرانسه همیشه بدون نتیجه و پیروزی به پایان می رسند. مردم و بویژه حقوق بگیران جامعه با اعتصاب کردن، آن هم در نوبت های مکرر و طولانی، هزینه می پردازند و بدون تردید می خواهند که مبارزات شان، از خود گذشتگی های شان حاصلی به دست دهد، تغییراتی در جامعه به نفع جامعه به وجود آورد. البته این هم درست است که به قول مارکس نتیجه ی هر مبارزه ی اجتماعی نه صرفاً پیروزی های بلاواسطه ی آن بلکه اتحاد ها و همبستگی هایی است که همواره در مبارزه ی مشترک شکل می گیرند و هر دم از بین می روند ولی هر بار در کیفیت و کمیتی بالاتر دوباره ظهور می کنند.

اما این پرسش شما شاید مناسبتی باشد برای ارایه ی تعریفی از جنبش های نوین اجتماعی و بیش از هر چیز بهتز باشد که تعریفی که بوردیو از جنبش اجتماعی معاصر به دست داده است را باز گو کنیم.

از دید او جنبش های اجتماعی هر چند که خاستگاه ها، هدف ها و طرح های گوناگونی دارند، اما مسلماً به دلیل جمع خطوط مشترک شان، از یک خانواده اند. بوردیو چهار شاخص مشترک بر این جنبش های اجتماعی قایل می شود.

- اولین شاخص این است که از آن جا که این جنبش ها محصول نفی شکل های سنتی فعالیت سیاسی چون احزاب کمونیست نوع شوروی  هستند، هر گونه انحصار طلبی را طرد و مشارکت مستقیم همه ی علاقه مندان را تشویق می کنند. از این زاویه، جنبش های اجتماعی را می توان نزدیک به سنت آزادی خواهی دانست. این جنبش ها تمایل به شکل های خودگردان سازماندهی دارند که مشخصه ی آن ها، ایجاد یک مناسبات تشکیلاتی سبک است. تشکیلاتی که به افراد اجازه دهد نقش خود را به منزله ی سوژه های فعال و کلکتیو ایفا کنند و انحصارطلبی احزاب سیاسی که تنها برای خود حق مداخله در سیاست قائلند را به زیر سؤال برند.

- دومین شاخص مشترک این است که جنبش های اجتماعی هدف های دقیق و مشخصی را تعقیب می کنند که برای زندگی اجتماعی بسیار مهم می باشند، چون مساله ی اشتغال، بهداشت، مسکن، بازنشستگی....

 - سومین ویژگی مشترک این است که این جنبش ها برای عمل مستقیم ارزش والایی قائل اند و مراقب اند که مخالفت ها و طرح های شان رابطه ای مستقیم  با موضوع داشته باشد و  در اقدام های نمونه ای،  نتایج مشخصی به دست دهد.

 - چهارمین خصلت تمیز دهنده و مشترک این است که جنبش های اجتماعی همبستگی را که اصل تلویحی غالب مبارزات است، ارج می نهند.

 با این تعریف به نظرم می رسد که تا حدودی به پرسش شما پاسخ داده باشم و هم چنین بر بغرنجی تبیین «جنبش اجتماعی» چون پدیدار جدید امروزی هم در جوامع غربی و هم در جوامعی از نوع ایران تأکید کرده باشم.

 

کارل مارکس در تحلیل های خود با اشاره به تجربه کمون پاریس و جنبش های قبل از آن، مبارزه طبقاتی و تلاش برای رفرم اقتصادی را دلیل جنبش های اجتماعی در فرانسه می داند. این تحلیل گویی به جنبش های اجتماعی جمهوری پنجم نیز قابل تعمیم است. به دیگر سخن آیا همچنان مبارزه طبقاتی عامل محرک اجتماعی در فرانسه است؟

 

بدون تردید جنبش های اجتماعی در فرانسه، چه مارکس گفته باشد و چه نگفته باشد، ریشه در تضادها و اختلاف های طبقاتی دارند و خود این جنبش ها نیز عامل محرک اجتماعی می باشند. جنبش اجتماعی مبارزه طبقاتی را نیز در بر می گیرد. مبارزه طبقاتی در خود جنبش اجتماعی وجود دارد و جنبش اجتماعی نسبت به مبارزه طبقاتی بیگانه نیست. اما جنبش اجتماعی در مبارزه طبقاتی خلاصه و محدود نمی شود. پرسش شما در واقع،در ادامه ی تعریفی که در بالا از «جنبش اجتماعی» به دست داده شد، مسأله یا پربلماتیک دیگری را مطرح می کند: مناسبات جنبش اجتماعی با مبارزه طبقاتی که مشغله ی اصلی مارکس در زمان او بود. شاید بی فایده نباشد که در رابطه با این پربلماتیک نکاتی را در پایان این گفت و کو در میان گذارم.

در یك تعریف عام و موجز، مجموعه­ی مبارزات اجتماعی چون اعتراضات، اعتصابات و مجموعه ی فعالیت‌های مستقل انجمنی، سندیکائی، اتحادیه ای... در یك جامعه ی دموکراتیک و آزاد را می توان «جنبش اجتماعی» نامید. در نظام سرمایه‌داری، مبارزه­ی طبقاتی و به ویژه مبارزه‌ی میان كار و سرمایه تنها یكی از عرصه‌های جنبش‏ اجتماعی و بدون شك بخشی‏ مهم از آن را تشكیل می‌دهد. اما امروز دیگر نمی‌توان جنبش‏ اجتماعی را به مبارزات كارگری محدود كرد و یا آن را به مقاومت و مبارزه­ی بخش‏هایی از جامعه تقلیل داد.  امروز در همه­ی كشور‌ها، جنبش‏ اجتماعی، علاوه بر كارگران و به طور كلی زحمتكشان، افراد، اقشار و گروه‌های دیگر اجتماعی را نیز كه تحت سلطه­ی مناسبات حاكم قرار دارند، در بر می‌گیرد. به عبارت دیگر زنان، جوانان، كارمندان و كاركنان بخش‏های خصوصی و عمومی، محصلان، دانشجویان، معلمان، دانشگاهیان، نویسندگان، هنرمندان، كاركنان مطبوعات، رسانه‌های ارتباط جمعی، مشاغل آزاد، بی‌كاران، حاشیه‌نشینان، خارجی ها و مهاجرین و غیره عاملان و بازی‌كنان جنبش‏ اجتماعی می‌باشند. از این رو نیز، میدان عمل جنبش‏ اجتماعی، فراتر از دخالت‌گری در تغییر مناسبات اجتماعی در محیط تولید صنعتی و كارخانه می‌رود. حوزه­ی دخالت و دگرسازی جنبش‏ اجتماعی زمینه‌های گوناگون و متنوع حیات فردی و اجتماعی در تمامیت خود می‌باشد، اعم از روابط اجتماعی در محیط كار تا روابط خانگی، از حوزه­ی مسایل اقتصادی تا سیاسی، فرهنگی تا خبری، هنری تا حقوقی، مدنی تا آموزشی، محیط‌ زیستی تا ملی، كشوری و جهانی...

در تعریف جنبش‏ اجتماعی می توان از مقوله­ی «فضای اجتماعی» یا «ساحت اجتماعی» (باز هم با وام گرفتن از بوردیو)  استفاده کرد. این مفهوم اجتماعی ارجاع به ساحتی می­كند كه‌‌:

1- در آن تنها یك قشر یا طبقه و یا یك نوع پراتیك معین عمل نمی‌كند.

2- افراد، اقشار و گروه‌های مختلف با پراتیك‌های متفاوت در یك فرایند اجتماعی و در مناسباتی پیچیده و چند‌گانه با همدیگر و در برابر نهاد‌های مسلط قرار‌می‌گیرند.

3- آن چه که ویژگی این فرایند را تشكیل می‌دهد و مقوله­ی فضا را معین و مشخص‏ می‌سازد، مناسبات بر اساس‏ امتزاج و تفرق، تجانس‏ و تفاوت، تفاهم و تنازع می‌باشد كه توأماً با هم عمل می‌كنند و از این طریق دینامیسم درونی و آفرینندگی فضا را به و‌جود می‌آورند.

4- و سرانجام، این فضا از لحاظ شكل و مضمون، كثرت‌گرا (پلورالیستی) و چند بعدی است به این معنا كه هم شامل مبارزه ی مطالباتی و ‌اقتصادی می­شود و هم اجتماعی و مدنی، هم فرهنگی و سیاسی و هم انقلابی و دگردیسانه. و این دگردیسی نیز، توأماً هم دگرگشتی خود فضا و مناسبات درونی آن است و هم دگرگشتی مناسبات میان فضای اجتماعی و نهاد‌های مسلط.

در یك جمع‌بندی كلی و به طور مشخص‏تر می‌توان جنبش‏ اجتماعی را محل تلاقی و اشتراك سه فضای اصلی دانست. فضای اپوزیسیونی، انتقادی و دگرسازانه­ی روابط اجتماعی، فضای آزمون خود‌مختاری و خود‌گردانی و فضای تبادل و تقابل نظری. این سه فضا توأماً و در اشتراك با هم معنا و مفهوم جنبش‏ اجتماعی را می‌سازند...

امید است که فرصت هایی پیش آیند و بتوانیم بیشتر این مسائل و معضلات را مورد تأمل قرار دهیم. مسائل و معضلاتی که تنها نظری نیستند بلکه اهمیت عینی و عملی نیز دارند و آن هم نه به طور کلی برای جوامع بشری امروزی بلکه برای جامعه ی مشخص ایران کنونی و تلاش هایی که فعالان سیاسی - اجتماعی در ایران در راه دگردیسی های اجتماعی و سیاسی انجام می دهند.

از پرسش های شما بسیار سپاسگزارم. 

 

پاریس – 24 دسامبر 2010

شیدان وثیق

 

 

 

---------------------

(1)    -  Deutscher Gewerkschaftsbund

(2)    منظور قانون موسوم به: قرارداد اولین اشتغال Contrat de première embaucheبود که برای به اصطلاح ایجاد کار  بخصوص در میان جوانان که سخت با بیکاری مواجه اند، پاره ای از حقوق اجتماعی اکتسابی توسط مردم در طول نیم قرن گذشته را زیر پا می گذاشت.

(3)    جامعه شناس به نام فرانسوی  1931 - 2002

(4)    Pierre Bourdieu- Propos sur le champ politique - 2000